تقدیر دستش را گرفت و کوچه پس کوچه های شهر را نشانش داد. آنجا که لاشه ی معرفت را روی زمین می کشیدند و صدای آه زنان گوش را کر می کرد.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:28 صبح |[ پیام]
داستان جالب و خیلی ماهرانه ای داشت. شاید خودش می خواست؛ برخلاف آنچه می گفت.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:27 صبح |[ پیام]
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
کلیم کاشانی
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:26 صبح |[ پیام]
به خاطر اشتباه ها و گناه هایش حتا از جناب "سلام" هم فرار می کند
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:24 صبح |[ پیام]
بعضی جاها با نوشته ها و آشناییت های بیخودی بعد از چند وقت به لوس بازی تبدیل میشه. آنقدر بدم آمده که حتا از اسمشان هم فراری هستم.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:8 صبح |[ پیام]
شاید خودش نداند ولی اگر گفته شود و انتقاد بیان شود خیلی بهتر است.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:8 صبح |[ پیام]
روی دیوار محکم کوبید. وقتی خواست دستش را بردارد انگشتهایش در دل دیوار خانه کرده بودند و وابسته ی او شدند.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:5 صبح |[ پیام]
شاید حرف برای اون باقی نمانده باشد ولی نباید بدون تحقیق خود و عقل خود و تجربه ی اندک خود....حرف هر کس را پذیرفت.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:4 صبح |[ پیام]
وقتی به وضوح می گوید خوب نبوده و چه بهتر که نیست حالا، و بدیهایش را لیست می کند....حرفی دیگر نمی ماند.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:3 صبح |[ پیام]