سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاملا واضح و مبرهن بود.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:45 صبح |[ پیام]

خواهشا کسی نوشته ها را به خودش برندارد. اینجا اگر نوشته ها به صورت خطابی هم نوشته می شود، نود و خورده ای درصد برای کسی است که اصلا اینجا را نمی شناسد و نوشته ها را نمی خواند. این حرف فکر کنم از زبان حال نویسنده های فعال اینک هم باشد. در غیر این صورت در مورد من اینچنین است. لطفا مراعات بنُمایید...


 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:44 صبح |[ پیام]
همه ی حرفهایش بیهوده بود. دست کم بیشترینش...
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:33 صبح |[ پیام]
خودش می دانست با هم چه عواملی داشتند و دلیلش این بود که خاطرات را مدام زنده می کرد.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:32 صبح |[ پیام]
آری، آغاز دوست داشتن است. گرچه پایان راه ناپیداست. من به پایان دگر نیندیشم، که همین دوست داشتن زیباست.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:25 صبح |[ پیام]
درد دارد. سخنانش که بدون هیچ قضاوتی بود دل را له می کند.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:24 صبح |[ پیام]
در آن لحظه سخت ترین خاطرات و فکرها تنت را در آغوش می گیرد و ذهنت را به نوک قله ی کوهی می برد که یک آن رها شدنت تنها دست اوست.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:21 صبح |[ پیام]
تعجب کرده بودم اساسی. ساعت یازده و خورده ی شب زنگ زد. کاش برداشت بد نکند.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:20 صبح |[ پیام]
فیلم بسیار خوبی بود. دست کم تا آنجا که نشان داد بد نبود.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:19 صبح |[ پیام]
صدای تلق و تلوق قند شکن گویا او را میان دهانش می گرفت و تنش را آتش می زد.
 شنبه 87 تیر 8 , ساعت 11:18 صبح |[ پیام]
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >