یه چیزی را توجه کردی تو؟ با اینکه قبول داری کار من درست بود و با اینکه قبول داری همش لطف خدا بود و با اینکه قبول داری اگه اونجوری نمیشد الآن اینجوری نمیشد، اما هر موقع صحبت از هفت هشت ده سال پیش میشه اولین حرفی که میزنی اینه که چرا؟! چرا؟! چرا؟!
اما تو خدایی، منم بنده. من بندگی بلد نیستم درست، تو که خوب خدایی بلدی...
پ.ن: بندگی کن. چاپلوسی به جا. اما بندگی کن. بنده باش.
خدا به داوود نبی گفت: مرا در روزهای شادی یاد کن تا تو را در روزهای سختی یاد کنم.
انصافا کی تو روزهای شادی و آسایش یاد خدا بودیم که هر موقع تقی به توقی میخوره اینجور میدویم در خونه خدا؟ یه ذره انصاف هم خوب چیزیه...
کی فکرشو میکرد اینطوری بشه؟ اصلا هر موقع به یاد اون همه سختی و شکیبایی میافتم ناخودآگاه اشکم سرازیر میشه...
چقدر شکر کردم و چقدر نا شکری... چقدر صبر کردم و چقدر نا شکیبایی...
پ.ن: نگو گریه نکن. حقّمه. بزار گریه کنم تا بمیرم...
تازه نوع گریههامم فرق میکنه. میتونی تشخیص بدی هر بار از چه نوعشه؟
لئن شکرتم لازیدنکم
شکرت. کاش میشد شکر کرد. چه نعمتی بالاتر از این؟
باز چشمام داره خیس میشهها. اونوقت دیگه جلودارش نیستما...
خلقت الاشیاء لاجلک و خلقتک لاجلی.
هزار بار خواستم بشینم یه برنامه درست و حسابی بریزم، نشد.
یوم لا تنفع مال و لا بنون
الا من اتی الله بقلب سلیم
امام صادق(ع) هم گفت: خدا به صورت شما که نگاه نمیکنه، به قلبهای پاک و با اخلاص شما نگاه میکنه.
من میگم چه بسا به دیدههای پاک آدما هم نگاه میکنه...
هیچم در برابر تو...
من که همیشه و همه جا از همه سر بودم جالا احساس پوچی میکنم. مگه تو کی هستی؟ هان؟
اصلا خودمم هم نمیدونم چه مرگمه! فقط میدونم باز آخر ترم شد و درسام موند و من اعصاب ندارم!