برادر زادهام لکنت زبان دارد. بعضی کلمات را خوب ادا نمیکند. به پدرش گفتم ... واگذار کرد به مادرش ... ماردش هم که ... حالا بزرگ شده و فکر کنم دیگر دیر شده باشد ... شش سالش است ولی فکر کنم 25 کیلو نباشد ... او هم بزرگ میشود ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:36 عصر |[ پیام]
روزهای بعد از مشهد ... لحظاتی هست که نمیتوانم احساساتم را کنترل کنم ... میزند بالا ... بدجور ... دست خودم هم نیست ... درکش برای خودم هم سخت است ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:32 عصر |[ پیام]
لذت بغل کردن برادرزادهام. و اون از عروسکش و لباساش بگن خیلی لذت بخشه. نمیدانم چرا چیز دیگری ندارد که به من بگوید ... شاید مامانش همینها را برایش مهم جلوه داده است ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:29 عصر |[ پیام]
برادر زادم شلواری که پاپیون داره با کابشن قرمز را خیلی دوست داره ... همین .. همین را دوست داره ... همین ... ... همین ... همین؟
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:20 عصر |[ پیام]
برادزادهام میگه سه تا عروسک خوشگل داره، اسماشون هدیه نازگل شاسخینه. دخترها هستن و این عروسکها ... خوش به حالشون دل خوششون این چیزاس ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:16 عصر |[ پیام]
ادد لیستم کسی هست که مرا پاک کرده از تو ادد لیستش ولی اگنور نکرده. حتما دلش خواسته. کی میخواهیم رفتار حرفهای داشته باشیم. درست عمل کنیم ؟
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:13 عصر |[ پیام]
مطلبی نوشتم. و عدم نمایش کردم. برای نوشتن اینجا دستم میلرزد. شاید دلی بلرزد. ناراحت شود. اینک روز اول این شکلی نبود. یا علی مددی.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:2 عصر |[ پیام]
آقای مهندس تماس گرفتن. آنتن ندارد کتابخانه. بیرون آمدم تماس گرفتم. خبر خوبی بود. بیخیال درس. حالا خانه هستم. شب خوبی باید باشد.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:56 عصر |[ پیام]
ناهار بخورم. نماز بخوانم(اول نماز بعد از غذا). میروم کتابخانه. حامد کارم داشت مسیج بده. میایم و در خدمتم. فردا نگی مظاهر نبود ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 1:33 عصر |[ پیام]
نشریه دانشگاه پول که به آدم نمیدن. سه سوته هم که میخوان. میگن کار حرفهای باشه. هنوز مجلهای نبوده که به من وقت کافی برای کار روی گرافیکش بده. متاسفانه.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 1:32 عصر |[ پیام]