بعد از مدتها اومدم مدیریت اینک ام.اما پیامهای قبلی اصلا برام باز نمیشه.وقتی میبینم برایم نظر گذاشتند و من نبودم، ناراحت میشوم که باز نمیشه...مامااااااان...
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:43 صبح |[ پیام]
با چه بدبختی صفحه نظرات دوستان اینکی رو باز می کنم،تا میبینم نوشته خصوصی،حرصم به شدت در میاد...
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:40 صبح |[ پیام]
وقتی این وبلاگ رو دیدم و دست خالی ازش اومدم بیرون؛یه نتیجه ی جالبی گرفتم.این که کسانی که وبلاگ مادرانه رو میبینند، منتظر چه جور نوشته هایی در داخل آن هستند؟اصلا وبلاگ مادرانه با توجه به اسمش ، چه انتظاری ازش می ره؟شما چیمیگویید؟
چهارشنبه 87 فروردین 7
, ساعت 10:16 صبح |[ پیام]
متعجبم که 4000تا عکس کجا تخلیه شده اند؟خانم بوجار! کجایی؟
چهارشنبه 87 فروردین 7
, ساعت 10:4 صبح |[ پیام]
راستش بعد از این همه مدت، سری به وبلاگ خانم محبوبه بوجار زدم.انتظار داشتم به عنوان عکاس اردو روبرو بشوم به یه وبلاگ پر از عکسهای اردو و احتمالا سوژههای ناب.میدونین چی دیدم؟هیچی...هیچی...توش خالی از عکس بود...باورتون میشه؟؟
چهارشنبه 87 فروردین 7
, ساعت 10:3 صبح |[ پیام]
اما وقتی راهی شدم؛ دیدم چقدر آشنا و همراه خوب دنبالمون هست.پس دلهرهی من از اساس بیخود بود.مگه نه؟
چهارشنبه 87 فروردین 7
, ساعت 10:0 صبح |[ پیام]
با دلهره بچهایم رو بردو اردو.نا سلامتی برای اولین بار ، بدون باباشون میرفتیم.
چهارشنبه 87 فروردین 7
, ساعت 9:59 صبح |[ پیام]
تا حالا دیده بودین که بشه از جشن تولد سوء استفاده کرد؟پدر و مادر دوست بچه هایم رفتند خوش گذرونی.اونم بدون بچه ها...یاد بگیرین که چه جوری میشه بچهها رو از سر وا کرد...از حرص دارم میمیرم...جاتون خالی...>
چهارشنبه 87 فروردین 7
, ساعت 9:57 صبح |[ پیام]
دلم میخواد در یه پست از همهی دوستام نام ببرم.از دوستانی که توی اردو باهاشون دیدار حضوری داشتم.کاش میشد.
جمعه 87 فروردین 2
, ساعت 7:46 صبح |[ پیام]
تازه کسی این موقع صبح به من تلفن نمی زنه.منم با خیال راحت اینک نگاری می کنم.
جمعه 87 فروردین 2
, ساعت 7:45 صبح |[ پیام]