آقا ! وبلاگ که هیچ؛ مسنجرم را هم خواهم تکاند ایشالله... < language=java> >
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 1:6 عصر |[ پیام]
آقا ! وبلاگ که هیچ؛ مسنجرم را هم خواهم تکاند ایشالله... < language=java> >
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 1:6 عصر |[ پیام]
< language=java>
>
دارم مادرانه رو میتکانم.اساسی هم میتکانم.اول تمام نظراتی که داده بودم را پاک کردم.امشب هم تمام لینک دوستان رو پاک میکنم.میخواهم از اول شروع کنم.
دارم مادرانه رو میتکانم.اساسی هم میتکانم.اول تمام نظراتی که داده بودم را پاک کردم.امشب هم تمام لینک دوستان رو پاک میکنم.میخواهم از اول شروع کنم.
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:58 صبح |[ پیام]
میگم:« خطر از دایی گذشت.و گرنه باید حسابی به زحمت کادو میافتاد به خصوص که امشب دو تا تولد گرفتم.»تو چرا در رفتی؟
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:54 صبح |[ پیام]
جشن تولد اگه کوچک باشه، خوبه.حیف عزیزترین دوست بچه هایم نبود.دایجون حامد! جات خالی بود چه جور...
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:53 صبح |[ پیام]
آخیش ...بالاخره اومدند دنبال بچه هاشون.دیگه داشتم دیوونه میشدم.چشمام پر از خوابه...
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:51 صبح |[ پیام]
خدا لطف کرده امشب جناب شوهر نیستند.و گرنه...
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:50 صبح |[ پیام]
از ساعت 4 عصر تا حالا.هنوز مهمون دارم.ای خدا...مهمون عزیزه، اما آخه تا این حد؟
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:49 صبح |[ پیام]
جشن تولد بچههام بود.الان که دارم مینویسم ، هنوز دوستاش نرفتهاند.چه جوری ردشون کنم آخه؟؟
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 12:44 صبح |[ پیام]