سلام...با شما هستم.حالتون خوبه؟ شما هم تنهایی دارین مینویسین؟یه جوری دارین حرف میزنین که انگار با کسی هستین.
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 1:14 صبح |[ پیام]
یکی نیست بهم بگه .اصلا خودت میتونی بری اردو یا نه؟اصلا میذارن بری اردو؟ بعد برای بچه هات مجوز بگیر!!!
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 1:10 صبح |[ پیام]
دلم لک زده برم اردوی جنوب.اما این دفعه اگر توانستم ؛ بابا رو راضی می کنم و بچه هایم را با خودم میبرم.این سه روز غیبت پدر ؛ دلی برای من نذاشته که اونها رو تنها بذارمشون.
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 1:9 صبح |[ پیام]
هر گلی برای خودش بویی داره. هیچ گلی، واقعا جای گل دیگر را نمیتواند بگیرد. همه در جای خودشان چه نیکو و چه زیبا هستند.
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 1:6 صبح |[ پیام]
وقتی میخواست بره بخوابه؛ همهی درها رو قفل کرد.همهی چراغهای کوچک خانه رو روشن کرد.میترسید.رفت پیش مادرش و گفت:«مامان میترسم .من حتی به دوستمم نگفتم که بابام نیست.بذار بدونه ما هرگز تنها نیستیم.»
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 1:3 صبح |[ پیام]
اصولا همه فکر میکنند فقط مادر مملو از احساس و محبت و عاطفه اس.تازه فهمیدم اصلا مدلش فرق می کنه.پدر برای خودش جایگاهش محکمه و مادر هم یه جوری دیگر کانون آرامشه.
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 1:1 صبح |[ پیام]
بابا ! بچه ها سوغاتی نمیخواهند.باور کن فقط خودت رو میخواهند.بیا اینجا ببین چه جوری خوابیذه اند!!اصلا متوجه میشی من چی دارم میگوبم؟
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 12:56 صبح |[ پیام]
تقصیر باباست.اگه امشب تلفن نزده بود،یه جوری بالاخره اونها رو آروم میکردم.اما وقتی زنگ زد؛ صدای بابا دوری اونو بیشتر نشان داد.
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 12:55 صبح |[ پیام]
ماموریت سهروزه چقدر طولانی به نظر میآید!!!
دوشنبه 86 اسفند 6
, ساعت 12:52 صبح |[ پیام]