آه که وادی خیال را چه راحت می توان گشتن و جولان دادن. در این وادی صد در بر آستان آرزوها باز یافته و هر آنچه خواهی، خواستن است و یافتنی خیالین. آه که باز منم و این وادی و خیال لمس حضور تو. خیالی خیالین.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 11:48 عصر |[ پیام]
 بازگرد و در آغوش خورشید، زندگی رو تجربه کن. بازگرد و در پهنای بیکران دریا، آبی چشمانم را نظاره گر قدومت بین. بازگرد و التهاب شادی حضورت را در نی نی چشمان ناباورم شاهد باش.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 11:34 عصر |[ پیام]
مرا چه می شود امشب؟؟ تو گویی که صد کنیزک سیاه در اعماق دلم به رختکان چرکین پنجه بغض کشیده و بر آبروی سفید رویان چنگ ندامت میکشند. و باز اضطراب غروب کمرنگ حضورت دلم را به تلاطم میکشاند.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 11:6 عصر |[ پیام]
باز کوره داغ آتشفشان، لرزش تب گونه یخ، گونه های شراره زده، چشمان آبی منتظر، بوسه داغ غبار بر لبان مه و حضور مثالی تو و سایه دستهای پروازت برپیشانی تب زده خورشید. چه سایه وار و چه خوش آمدی غریب آشنا. اینک جان گرفتم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 10:44 عصر |[ پیام]
نچ بابا، نمیشه. سردمه، تبمه، لرزمه، در یک کلام دلم یه کاسه سوپ میخواد و یه خواب تا...... ابدیت. همین.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 7:35 عصر |[ پیام]
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد، هنگامی که عزت نفس را در خود بکشیم، و آن هنگام که دست یاری دیگران را رد بکنیم. (پابلو نرودا، نویسنده شیلیایی)
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 7:34 عصر |[ پیام]
 گفتن نزدیک اینک نشینا، سرما خوردن و شما هم میگیرین. گوش نکردیم و الان، تجربه دو حس متفاوت در یک لحظه. تا حالا به تب و لرز به این دید نگاه نکرده بودم. لمس دو حس دقیقا مقابل هم در یک لحظه. 
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 7:30 عصر |[ پیام]
یادش نبود که بگه: بی تو من، لحظه به لحظه همخونه مرگم و با سر در چاه تردید رفتن یا موندن، در حال سقوط...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:50 عصر |[ پیام]
دعا کنیم که هرگز دچا مرگ تدریجی نشویم و.........یهویی بمیریم. (باز تحریف و یحتمل، جهنم).
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:45 عصر |[ پیام]
مرگ تدریجی ما آغاز می شود، هنگامی که: سفر نکنیم، مطالعه نکنیم، به صدای زندگی گوش فرا ندهیم و به خودمان بها ندهیم. ( پابلو نرودا، نویسنده شیلیایی)
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:43 عصر |[ پیام]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >