سفارش تبلیغ
صبا ویژن
احساس می‏کنم مرده‏ام... آخ روحم درد می‏کند؛ عینهو یک آدم مرده!
 چهارشنبه 86 آذر 14 , ساعت 8:59 صبح |[ پیام]
با خانمش تلفنی صحبت می‏کند... این‏جا جلوی جمع. طبیعی است که خیلی حرف‏ها را نتواند بزند و خیلی جواب‏ها را نتواند کامل بدهد. اگر جای خانمش بودم دلم می‏خواست برود جایی که تنها باشد تا هم من، هم خودش راحت باشد.
 چهارشنبه 86 آذر 14 , ساعت 12:53 صبح |[ پیام]
الان داشتم با آن‏ور دنیا صحبت می‏کردم؛ گفتم ساعت چنده؛ گفت ده شب. به ساعت نگاه کردم دیدم 12 و نیم است. احساس کردم دو ساعت و نیم به آخر دنیا نزدیک‏ترم.
 چهارشنبه 86 آذر 14 , ساعت 12:41 صبح |[ پیام]
من هم دلم می‏خواست تو فردا با ما بودی... خیلی‏های دیگر را هم دلم می‏خواست بودند؛ مثل حسن؛ مثل حامد، مثل مهدی... مثل مادرم... مثل خواهرم... مثل بابام... مثل خودم!
 چهارشنبه 86 آذر 14 , ساعت 12:15 صبح |[ پیام]
خوشا خستگی‏هایی که با خوابیدن یا شستن پاها در می‏شوند... .
 چهارشنبه 86 آذر 14 , ساعت 12:11 صبح |[ پیام]

 یک نفر گفته این پیغام را برسانم به امام رضا:
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم/ چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم/ زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست/ در دست سر مویی از آن عمر درازم/ پروانه‌ راحت بده ای شمع که امشب/ از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم


 سه شنبه 86 آذر 13 , ساعت 11:55 عصر |[ پیام]
خواهرم این‏جا را خوانده و فهمیده که می‏‏خواهم بروم مشهد. زنگ زد کلی گلایه کرد که چرا به‏اش نگفته بودم. ولی من می‏خواستم امشب به‏اش خبر دهم.
 سه شنبه 86 آذر 13 , ساعت 11:49 عصر |[ پیام]

می‏گوید مادرت را چه‏قدر دوست داری...
جواب این سوال چه قدر سخت است!


 سه شنبه 86 آذر 13 , ساعت 11:39 عصر |[ پیام]
امیرحسین می‏گوید: «تا کی می‏خوای تک باشی؟» می‏گویم: «زیاد طول نمی‏کشه!»
 سه شنبه 86 آذر 13 , ساعت 11:38 عصر |[ پیام]
امشب تولد آقای نجمی بود. نمی‏دانم چند سالش بود، خودتان از سال 58 تا حالا حساب کنید. شام را مهمان آقای نجمی شدیم؛ پیتزا
 سه شنبه 86 آذر 13 , ساعت 11:33 عصر |[ پیام]
<   <<   51   52   53   54   55      >