شاید کسی در تفاوت دقیق نشد. ما گرسنه هستیم. بخوریم تا به بقیه ی کارها برسیم.
روزی او اینجا بوده. خونش ریخته شده. تکه های بدنش را می دیدم. نه...نمی دیدم. نمی دانم شاید هم می دیدم. بالاخره او اینجا بود. جایی که امروز داریم حلیم می خوریم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:50 عصر |[ پیام]

شاید بگویند:« صبحانه که صبحانه است چه فرقی دارد؟» چه فرقی دارد؟! حس تفاوت در روحم در استخوان هایم در پوستم و در گوشتم بود. نه فقط خوردن. نه فقط گفتن. حتا به او هم نگفتم که متفاوت است. فقط حلیم داغ را خوریم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:50 عصر |[ پیام]

خوردن صبحانه در اولین مکان اقامتون و برای منی که اولین بار رفته بودم با صبح های دیگر عمرم تفاوت داشت.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:50 عصر |[ پیام]

فضایی داشت که همیشه در تلویزیون دیده بودم. فقط دیده بودم. حس نکرده بودم. قایق ها و تانک هایی شکسته و زنگ زده در گوشه و کنار پادگان دیده می شد. ساختمانهایی قدیمی و مخروب که هنوز بوی باروت و گوگرد رو می شد حس کرد.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:49 عصر |[ پیام]

 تعجب می کردم که این ساعت و این موقع و در این لحظه که تازه رسیده ایم آسمان هم با قطراتش راهمان را با بوی خدا شستشو داد. دیگر هم چنین باران نم ناکی رو در این چند روز ندیدم؛ جز بارانِ آسمانِ دلِ عاشقان که سیل وار روی خاکهای نرم صورت می غلتیدند.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:48 عصر |[ پیام]

از اتوبوس ها پیاده شدیم. نم نم باران صورتمان را نوازش می داد. هنوز لکه هایش رو دفترم به چشمانم چشمک می زنند. هوا ابری بود. دل من ابری شد. دل او را دیدم. ابری تر شد.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:48 عصر |[ پیام]

رسیدیم به پشت جبهه! ساعت 7:15 صبح. آنجا پادگان دو کوهه بود. جایی که قبل از هر عملیاتی اینجا عشق را آغاز می کردند. عشقی که آن را با نثار جانشان به پایان می بردند و جاودانش کردند.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:48 عصر |[ پیام]

او را در آغوش کشیدم و بوییدمش. هوای دل انگیز ساعت 6:35 را نثارم کرد. اسفند آخرین لحظه های عمر 86 اش را طی می کرد. پنج شنبه ای دل انگیز که 23 را رویش حک کردم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:44 عصر |[ پیام]

اندیمشکی که فقط اسمش را شنیده بودم حتا در نقشه ی جغرافیا هم ندیده بودمش به استقبالم آمد؛ من نرفتم او آمد!


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:44 عصر |[ پیام]

نشریه ی روز صفرم را هم دادند. روزی که هنوز به دیار یار نرسیده بودیم. خاطرات روز صفرم را هم نوشتم. ولی فقط بوی عشق به مشام می رسید و خبری از خودش نبود.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:43 عصر |[ پیام]
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >