شاید کسی در تفاوت دقیق نشد. ما گرسنه هستیم. بخوریم تا به بقیه ی کارها برسیم.
روزی او اینجا بوده. خونش ریخته شده. تکه های بدنش را می دیدم. نه...نمی دیدم. نمی دانم شاید هم می دیدم. بالاخره او اینجا بود. جایی که امروز داریم حلیم می خوریم.
شاید بگویند:« صبحانه که صبحانه است چه فرقی دارد؟» چه فرقی دارد؟! حس تفاوت در روحم در استخوان هایم در پوستم و در گوشتم بود. نه فقط خوردن. نه فقط گفتن. حتا به او هم نگفتم که متفاوت است. فقط حلیم داغ را خوریم.
خوردن صبحانه در اولین مکان اقامتون و برای منی که اولین بار رفته بودم با صبح های دیگر عمرم تفاوت داشت.
فضایی داشت که همیشه در تلویزیون دیده بودم. فقط دیده بودم. حس نکرده بودم. قایق ها و تانک هایی شکسته و زنگ زده در گوشه و کنار پادگان دیده می شد. ساختمانهایی قدیمی و مخروب که هنوز بوی باروت و گوگرد رو می شد حس کرد.
از اتوبوس ها پیاده شدیم. نم نم باران صورتمان را نوازش می داد. هنوز لکه هایش رو دفترم به چشمانم چشمک می زنند. هوا ابری بود. دل من ابری شد. دل او را دیدم. ابری تر شد.
رسیدیم به پشت جبهه! ساعت 7:15 صبح. آنجا پادگان دو کوهه بود. جایی که قبل از هر عملیاتی اینجا عشق را آغاز می کردند. عشقی که آن را با نثار جانشان به پایان می بردند و جاودانش کردند.
او را در آغوش کشیدم و بوییدمش. هوای دل انگیز ساعت 6:35 را نثارم کرد. اسفند آخرین لحظه های عمر 86 اش را طی می کرد. پنج شنبه ای دل انگیز که 23 را رویش حک کردم.
اندیمشکی که فقط اسمش را شنیده بودم حتا در نقشه ی جغرافیا هم ندیده بودمش به استقبالم آمد؛ من نرفتم او آمد!
نشریه ی روز صفرم را هم دادند. روزی که هنوز به دیار یار نرسیده بودیم. خاطرات روز صفرم را هم نوشتم. ولی فقط بوی عشق به مشام می رسید و خبری از خودش نبود.