ساعت 12 ظهر بود. ولی مانند غروب شده بود. کمی که بی حرکت می ماندیم چادرهای سیاهمان در خاکها پنهان می شد. مکانی نشستیم که محل تفحص امام حسین نام داشت. 1300 شهید در همین جا و در کنار تک تک ما نشسته بودند.
جایی نشستیم که انگار طوفان شن می آمد. چشم چشم را نمی دید. این عزتی بود که در آن لحظه شهدا به ما دادند. ما را با روحشان که در این شنها و خاکها نهفته بود در آغوش می کشیدند. آقای حسینی با روایت گریشان اشکها را گل می کرد.
توی اتوبوس هایمان را با پوسترهایی مقوایی تزیین کردیم. نوشته ای روبروی من بود که تا آخرین روز وقتی نگاهش می کردم فکرم را مشغول می کرد:
حرکت کردیم به سمت شرهانی. منطقه ای در استان ایلام.( انشاالله که درست گفته باشم:) عملیات محرم و والفجر1 در این مکان بوده.
راوی از خاطراتشان در این مکان و اطراف آن گفت. خاطرات خوش و بامزه. خاطره ی شامپو و حنابندان صدای خنده ها رو بلند کرد.
نشستیم. همان جا روی خاک ها نشستیم. از اینجا دیگر شروع شد. به خاک غلتیدن ها و خاکی شدن ها و خاک خوردن ها و... ولی اصلش خاکی شدن دل بود که شد. دیدم.
به پشت بامش رفتیم. همه جا را می دیدیم. همه بودیم. آسمان کمی صاف تر شد.
قبل از هر عملیاتی و برای تقسیم بندی کارها و افراد، روح تک تک عاشقان در اتاق ها نشسته بودند!( آنها بوده اند برای این کارها توی این فضای تاریک و تنگ)
ساختمان ذوالفقار در دو کوهه چشم همه را خیره کرد. چیزی نبود فقط ساختمان بود مثل بقیه ولی...
پله هایی خاکی. اتاق هایی پرشده از دوده و خاک. پر از اتاق بود. بالا می رفتیم. روی دیوارهای اتاق ها چیزهایی نوشته شده بود. بالا می رفتیم.