ساعت 12 ظهر بود. ولی مانند غروب شده بود. کمی که بی حرکت می ماندیم چادرهای سیاهمان در خاکها پنهان می شد. مکانی نشستیم که محل تفحص امام حسین نام داشت. 1300 شهید در همین جا و در کنار تک تک ما نشسته بودند.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:58 عصر |[ پیام]

جایی نشستیم که انگار طوفان شن می آمد. چشم چشم را نمی دید. این عزتی بود که در آن لحظه شهدا به ما دادند. ما را با روحشان که در این شنها و خاکها نهفته بود در آغوش می کشیدند. آقای حسینی با روایت گریشان اشکها را گل می کرد.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:58 عصر |[ پیام]

: «چنان نمای که هستی یا چنان باش که می نمایی».


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:56 عصر |[ پیام]

توی اتوبوس هایمان را با پوسترهایی مقوایی تزیین کردیم. نوشته ای روبروی من بود که تا آخرین روز وقتی نگاهش می کردم فکرم را مشغول می کرد:


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:56 عصر |[ پیام]

حرکت کردیم به سمت شرهانی. منطقه ای در استان ایلام.( انشاالله که درست گفته باشم:) عملیات محرم و والفجر1 در این مکان بوده.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:56 عصر |[ پیام]

راوی از خاطراتشان در این مکان و اطراف آن گفت. خاطرات خوش و بامزه. خاطره ی شامپو و حنابندان صدای خنده ها رو بلند کرد.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:55 عصر |[ پیام]

نشستیم. همان جا روی خاک ها نشستیم. از اینجا دیگر شروع شد. به خاک غلتیدن ها و خاکی شدن ها و خاک خوردن ها و... ولی اصلش خاکی شدن دل بود که شد. دیدم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:55 عصر |[ پیام]

به پشت بامش رفتیم. همه جا را می دیدیم. همه بودیم. آسمان کمی صاف تر شد.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:53 عصر |[ پیام]

قبل از هر عملیاتی و برای تقسیم بندی کارها و افراد، روح تک تک عاشقان در اتاق ها نشسته بودند!( آنها بوده اند برای این کارها توی این فضای تاریک و تنگ)


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:53 عصر |[ پیام]

ساختمان ذوالفقار در دو کوهه چشم همه را خیره کرد. چیزی نبود فقط ساختمان بود مثل بقیه ولی...
پله هایی خاکی. اتاق هایی پرشده از دوده و خاک. پر از اتاق بود. بالا می رفتیم. روی دیوارهای اتاق ها چیزهایی نوشته شده بود. بالا می رفتیم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:52 عصر |[ پیام]
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >