ببین! گوش کن! اگه دست من بند شد ، دیگه خواهر نداری کارهای تو رو سامون بده ها...گفته باشم...تو میمونی با یه مامان خالی...همین...
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 7:50 عصر |[ پیام]
آخرش میترسم اونقدر معطلم کنه تا پیر بشم.اونوقت دیگه نمی تونم حسابی خواهر شوهری کنم.حیف...
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 7:48 عصر |[ پیام]
با مامانم قرار گذاشتیم.21 یس بخونیم.بلکه خدا خودش مددی کنه.ما که زورمون نرسید...
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 7:47 عصر |[ پیام]
ناهار دعوتش کردم.کلی خرجش کردم.مگه میشد مخش رو زد؟هیچ وقت مثل اونروز سنگ رو یخ نشده بودم.نشد از زیر زبونش حرف بکشم.نشد که نشد.
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 7:46 عصر |[ پیام]
< language=java>
>
آخرش یه روز میرم...از این مادرانه می زنم بیرون.آخه چقدر کلافه و سر در گم بمونم؟نه..نمیشه...صبر ادمی هم یه حدی داره...
آخرش یه روز میرم...از این مادرانه می زنم بیرون.آخه چقدر کلافه و سر در گم بمونم؟نه..نمیشه...صبر ادمی هم یه حدی داره...
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 7:44 عصر |[ پیام]
بدتر از همه این که همه هم دارن از تو یاد می گیرن. شاید دیدن این رفتار از تو قابل تحمل باشه؛ اما از بقیه اصلا قابل تحمل نیست؛ دست کم من نمی تونم تحمل کنم.
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 4:21 عصر |[ پیام]
همه چی رو گفتی؛ کامل کامل؛ اما نگفتی وقتی بهم توجه نمی کنی باید چیکارت کنم.
مخصوصا وقتی میگی دوستت دارم و باز توجه نمی کنی.
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 4:12 عصر |[ پیام]
کوکی یا سشن. هر چی. ظاهرا تنظیم شده روی مدت زمانی به اندازه ی ارسال یه پُست
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 4:12 عصر |[ پیام]
خودت هم می دونی که حق نداری. اصلا حق نداری. حیف که نمیشه باهات حرف زد. حیف.
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 4:10 عصر |[ پیام]
کاش می فهمیدی الان دل من داره آتیش میگیره. نمی فهمی. نمی خوای بفهمی.
دوشنبه 86 بهمن 15
, ساعت 4:3 عصر |[ پیام]