آخر، یک روز از دستِ خوبیِ تو،
سبیلم را خواهم تراشید و ریش خنجری خواهم گذاشت،
و کمکهای ماشینم را خواهم خواباند و
صدای ضبط ماشینم را تا آخر باز خواهم کرد؛
جوری که همه بشنوند. و مثل آدمبدها ویراژ خواهم داد...
سبیلم را خواهم تراشید و ریش خنجری خواهم گذاشت،
و کمکهای ماشینم را خواهم خواباند و
صدای ضبط ماشینم را تا آخر باز خواهم کرد؛
جوری که همه بشنوند. و مثل آدمبدها ویراژ خواهم داد...
دوشنبه 86 بهمن 22
, ساعت 12:54 صبح |[ پیام]
اگر دختر بودم، آخر متن را که خواندم گریهام میگرفت.
دوشنبه 86 بهمن 22
, ساعت 12:35 صبح |[ پیام]
نوشتههای وبلاگت هنوز مرا با خودش میبرد... تا آنجا که از خودم و تمام نوشتههایم حالم به هم میخورد. تا جایی که از بایگانی نوشتههایم شرمسار میشوم. چرا دیگر نمینویسی؟
دوشنبه 86 بهمن 22
, ساعت 12:16 صبح |[ پیام]
گاهی آرزو میکنم که برای لحظهای هم که شده، تلفن و برق و اینترنت و موبایل و همهی وسایل ارتباطی قطع شوند و فقط ما باشیم و یک میز شام با پیتزایی که قاچهایش بینهایت باشند و من و تو و علی، آدمهایی باشیم سیریناپذیر... فقط برای لحظهای! لحظهای تا ابد.
یکشنبه 86 بهمن 21
, ساعت 11:17 عصر |[ پیام]
یک عالمه کاغذ پاره از خاطراتم به جا مانده . دارم فکر می کنم چطور این ها را وبلاگ کنم؟! یکی کمک کنه!
یکشنبه 86 بهمن 21
, ساعت 7:59 عصر |[ پیام]
بیش از 45 دقیقه است که «آن» شده ام! اما از بین این لیست چندین نفری یک نفر پیدا نشد یک سلامی نثار ما کند! چه آنها که روشن بودند و چه آنها که خاموش! 45 دقیقه است که با هیچ کس حرف نزده ام!
یکشنبه 86 بهمن 21
, ساعت 2:55 صبح |[ پیام]
بعد از مدت ها دلم هوای آستان جانان شجریان را کرده بود.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی...
یکشنبه 86 بهمن 21
, ساعت 1:26 صبح |[ پیام]