نمی تونم یادم بره؛ نباید هم بره؛ دیشب شب خوبی بود. حسابی مامان شده بودم!
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:53 صبح |[ پیام]
شایدم لذت بخش باشه که دلت پر باشه از درد و رنج و همه کسایی که بهت نزدیکن فکر کنن که چقدر خل و چلی. خیلی لذت داره؛ خیلی. یادش به خیر. اون وقتا مامانم بهم می گفت اینقدر دیوونه بازی در نیار!
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:52 صبح |[ پیام]
خیلی سخته چند سال بگذره و خانواده ت حتا یه ذره از اشکات رو نبینن. حتا یه خرده از دلتنگی هات رو نشنون. نشه بشنون. و تو مجبور باشی همه چیز رو پنهون کنی.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:51 صبح |[ پیام]
خیلی سخته اشک ریختن توی تاکسی؛ سخت تر این که مجبور باشی یه ساعت سوار یه پیکان باشی و توی تمام این مدت از چشمات اشک بیاد و مجبور چشمات رو به بیرون بدوزی که کسی نبینه.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:48 صبح |[ پیام]
بعضی وقتا مث روز برات روشن داره که فلان کار فلان نتیجه رو داره؛ اما باز میری طرفش. این یعنی اینکه لذت مستی بیشتر از زجر نشئگیه.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:41 صبح |[ پیام]
خیلی وقتا مثل الان می دونستم که اگه فلان موسیقی رو گوش کنم دلتنگی م بیشتر میشه اما باز گوش کرده م. مثل این که الان دارم گوش می کنم. سفر
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:40 صبح |[ پیام]
موسیقی خیلی وقتا به درد دلتنگی م خورده، اما خیلی وقتا هم بدتر دلتنگم کرده.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:37 صبح |[ پیام]
شب دلتنگی. چند سالی همیشه همراهم بود و اینک چند سالی است که همیشه از من دور است.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:32 صبح |[ پیام]
احتمالا الان بچه مدرسه هایی که بیدارن دارن دعا میکنن که تا صبح یه متر برف بیاد تا تعطیل بشن. اما من دوست ندارم که اونقدر برف بیاد.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 12:58 صبح |[ پیام]
اگه مثلا الان یهویی زلزله بیاد، اینا میشه آخرین دست نوشته های یه زلزله زده؟؟؟
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 12:56 صبح |[ پیام]