سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توی استاتوس مسنجرش نوشته: مهمان دارد؛ اینجا نیست.
براش نوشتم: خوش حالم؛ نه برای این که نیست؛ بلکه از آن رو که دست کم هم زبان و همدمی دارد...

 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:58 عصر |[ پیام]
منظورم از مسنجر، گوگل تاک بود.

 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:58 عصر |[ پیام]
دوست ندارم یه جونوری از پشت سرم یه پخی بکنه، مادر سه متر بپره هواها!
بیشتر دوست دارم بیاد یه ماچی بده... یه خستگی‏ای از مامان در بره... . سعید؟ سعید جان؟
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:47 عصر |[ پیام]
سیگار، لبت بوسه زد و من لب سیگار
دیدی ز لبت بوسه به پیغام گرفتم؟!
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:44 عصر |[ پیام]
ایران سانگ تا همین امروز عصر هیلترینگ بود؛ اما الان بازه؛ به قول معروف همین

 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:43 عصر |[ پیام]
- آناهید!
- روبیک!
- پتروسه کیانکه... داکنه ویراکنلی...
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:40 عصر |[ پیام]
کاش شکمت جا داشت که من تا صبح برایت چایی بیاورم و به ازای هر استکان که از سینی چای من برمی‏داری یک لبخند تحویلم دهی... کسی تا به حال چایی به این گرانی فروخته است؟ و لبخندت را چه ارزان برای من به حراج گذاشته‏ای...
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:35 عصر |[ پیام]
دوست داشت همه چیز را پنهان کند... حتی چیزهایی که ارزش پنهان شدن را نداشتند.... دوست داشت هیچ کس را آدم فرض نکند. هیچ کس نمی‏‏توانست درک کند یا چیزی را بفهمد.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:27 عصر |[ پیام]
اشک آدم را در می‏آورند. همین‏طوری می‏شود که آدم‏ها خل می‏شوند.
الان رسیده‏ام به آن‏جا که سعید توی گهواره‏ گریه می‏کرد و سپیده شروع کرد برایش ویولون بزند. یاد آن دختره افتادم که حالش گرفته شد و تشکیلاتش را جمع کرد و رفت.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:25 عصر |[ پیام]
خاطره‏ی من و تو از آن روز که رفتیم میم‏مثل‏مادر را دیدیم،‏ زمین تا آسمان فرق می‏کند. تو به خاطر من زجر می‏کشیدی،‏ به خاطر این که نمی‏توانستی راحت گریه کنی... و من آن روز اصلا گریه نکردم... شاد بودم... زنده شده بودم... آن روز دیگر تکرار نشد و دیگر نمی‏شود.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 10:22 عصر |[ پیام]
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >