سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز غروب و یاد یک بغل تنهایی / باز غروب و یاد سایه های بلند نگاهت / باز غروب و بغل بغل نورافشانی ستاره های غریب آسمان دلم/ باز غروب و یاد تو و یاد تو و یاد تو ...


 دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 5:56 عصر |[ پیام]
باز غروب شد و یاد طولانی شبهای یلدای تنهایی، دلم را به سرای بی سامان  پراکنده گی ها میکشاند. پراکنده گی هایی به وسعت یلداهای طولانی  شبهای  بیداری ...
 دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 5:48 عصر |[ پیام]

از مقاومتش خوشم میاد. از اینکه یه زنیه که با تموم اون نازپرورده گی ، سختی ها رو به خوبی تحمل میکنه و جلو سختی ها می ایسته، خوشم میاد. از اینکه برای از دست ندادن اونچه دوسش داره میجنگه، خوشم میاد... تارا   رو میگم.


 دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 5:43 عصر |[ پیام]
نمیدونم چرا یه جورایی از شخصیت اسکارلت خوشم میاد. شایدم از اینکه ترسی برای ابراز عقیدش نداره، دوسش دارم. شاید برای اینکه یه جورایی با عرفیات نامعقول، تکرار میکنم نامعقول در میفته ازش خوشم میاد...
 دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 5:38 عصر |[ پیام]

فکر کنم دو و سه باری خوندمش اما باز امروز رفتم سرش. باز  برام تازگی داره. با اینهمه کتاب و رمانی که خوندم هیچ کدوم جذابیت این رو برام نداره... شاید همه یه جورایی عاشق شخصیت و مهربونیا و از خودگذشتگی های ملانی هامیلتون باشن ..اما.. 


 دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 5:35 عصر |[ پیام]
همه دنیا بخواد و تو بگی نه ....  همینکه اول و آخر تو هستی / به محتاج تو ‍،  محتاجی حرومه.
 دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 5:29 عصر |[ پیام]
نمیدونم چی شد که یاد اینک افتادم و اینکی ها .... شاید دیر بشه نوشتنه اینجا اما  .... یه جورایی اینک همیشه برام عزیز بوده. الهه جونم تو درست میگی. سلمنا.
 دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 5:24 عصر |[ پیام]
اما این رو هم قبول دارم که با رجوع به اونک ها ( منظورم اینک های قبلیه) آنها دوباره تبدیل به اینک میشوند.
 دوشنبه 87 مهر 8 , ساعت 9:21 عصر |[ پیام]
یه جورایی فکر می کنم که هیچ اینکی وجود نداره. چون بلافاصله با ورود اینک بعدی در لحظه ی  اخری، اینک قبلی تبدیل به اونک میشه... (خودمم نفهمیدم درست چی شد!))
 دوشنبه 87 مهر 8 , ساعت 9:19 عصر |[ پیام]

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شباویزان چه می خواهند از جانم؟!


 یکشنبه 87 مرداد 13 , ساعت 2:42 صبح |[ پیام]
   1   2   3   4   5   >>   >