نه. اصلا کافی نیست. کافی نیست که ببینی و بفهمی و اینا.
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 4:42 صبح |[ پیام]
دارم تاوان همهی حتا کمرنگترین نگاههای عاقل اندر سفیهی که توی دلم به آدمها کردهام را پس میدهم. به هر کسی از صمیم قلب حق میدهم نگاهش به من تا آنجا که عقلا ممکن است عاقل اندر سفیه باشد.
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 4:30 صبح |[ پیام]
من بد کردهم. خیلی بد. خیلی بد کردهم. ولی جبران میکنم به خدا. هر کی حتا یه ذره بهم حسودی کرده تا حالا؛ بیاد بگه تا یه عمر بهش حسودی کنم. اصلا کسی مونده مگه که بهش حسودی نکرده باشم؟
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 4:27 صبح |[ پیام]
اگه فکر میکنی یه روز میام پیشت و میگم این رسمش نبود، واقعا اشتباه... نه! خودتم میدونی که دستکم سعی میکنم خودم رو راضی نشون بدم.
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 4:23 صبح |[ پیام]
بهترین راه اینه که به روی خودم نیارم؛ فوقش اینه که کلی جون میکَنم تا اعتراض کنم و داد و بیداد؛ اونوقت تو حرف می زنی و آرومم می کنی. اون وقته که باید رسما برم خفه خون بگیرم. حالا که نتیجه خفه خون گرفتنه، کلا خفه خون میشویم
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 4:20 صبح |[ پیام]
شدهم مثل یه تشنه؛ نه! اصلا مثل یه آدم روزهدار. بیخیالش اصلا. هر چی.
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 4:15 صبح |[ پیام]
اون روز مطمئن بودم که من مطمئنا خوشبختتر از اون میشم. خیلی وقته ندیدهمش. اگه ببینمش، اولین سوالی که ازش میکنم اینه که بزرگترین مشکل زندگیت چیه.
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 4:7 صبح |[ پیام]
آره. اون روز با مامان رفتیم اونجا. مهم نیست مامان چه کاری با اون دختر عمهش داشت. اتاقش رو که دیدم، اول تعجب کردم؛ البته تعجبم تا آخر هم ادامه داشت. اینا مهم نیست، مهم اینه که فکر میکردم حالا که من عکس اینا رو به در و دیوار اتاقم نزدهم پس خیلی آدم خوبیام؛ و ایضا خوشبخت
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 3:54 صبح |[ پیام]
یادش به خیر اون روزایی که رانندهی مامان بودم. اون وقتا کامپیوتر توی اون اتاقی بود که وقتی میومدی توی خونه، سمت چپ بود. البته اتاقای خونهمون همهشون اسم داشتن و دارن! بله. یادش به خیر.
شنبه 87 تیر 1
, ساعت 3:50 صبح |[ پیام]