منتظر به درگاه آفتاب، قد علم می کند اشک، پیشانی اش گُر گرفته، او نوزاد اضطراب جهان بود.
یکشنبه 87 شهریور 31
, ساعت 1:48 عصر |[ پیام]
می گفت:
در طلب عشقت به معبد می روم، بودا به من می بالد.
یکشنبه 87 شهریور 31
, ساعت 1:48 عصر |[ پیام]
می گفت: بدون خداحافظی رفتن هم در او اثر نداشت... امروز که دیدمش واقعا حرف دوستم درست از آب در اومد.
شنبه 87 شهریور 30
, ساعت 2:30 عصر |[ پیام]
وقتی دوست نداری با کسی حرف بزنی یا دست کم دیگه باهاش رابطه نداشته باشی ولی اون تمومش نکنه باید چه کرد؟
شنبه 87 شهریور 30
, ساعت 2:28 عصر |[ پیام]
فکر می کنه آدم بزرگی شده و باید همه ی راهها رو خودش طی کنه ولی نمی دونه باید وسط راه دستش رو به دست کسانی دیگه هم بسپره و همیشه یاد خدا باشه.
شنبه 87 شهریور 30
, ساعت 2:27 عصر |[ پیام]
عجب حال و هوایی داره این شب ها. فراموش نکنیم توی چه موقعیتی هستیم و عزیزامون رو فراموش نکنیم...
شنبه 87 شهریور 30
, ساعت 2:26 عصر |[ پیام]
دیشب احیا وقتی قرآن رو روی سرت گرفته بودی، موقعی که اشکات گونه ات رو خیس می کرد و دلت رو می لرزوند، برای چه کسی دعا می کردی؟ اصلا یاد کسی بودی، یا فقط مشکلات خودمون و...
شنبه 87 شهریور 30
, ساعت 2:25 عصر |[ پیام]
آنقدر گریه کرد تا همه را راضی کند که او بی تقصیر بوده. ولی وقتی نمایش تمام شد صحنه را روی سرش خراب کردند. او فقط جبهه گرفته بود و هیچ کس توجهی نداشت.
شنبه 87 شهریور 30
, ساعت 2:21 عصر |[ پیام]
او اشتباه فکر می کرد. مرغان دریایی دلش را به دریا زدند و مجبور شد فقط از روی دل تصمیم بگیرد.
شنبه 87 شهریور 30
, ساعت 2:19 عصر |[ پیام]