آن روز خاطراتش را گفت...ولی هیچ کس نفهمید او چه می گوید...
چهارشنبه 87 شهریور 27
, ساعت 6:2 عصر |[ پیام]
دست به سنگ های روی دلش گذاشت.
چندیست واقعا احتیاج به عمل و بیرون آوردن آن سنگها دارد...
چندیست واقعا احتیاج به عمل و بیرون آوردن آن سنگها دارد...
چهارشنبه 87 شهریور 27
, ساعت 6:1 عصر |[ پیام]
وقتی پروانه ها رنگ عوض می کنند باید دانست چیزی از عمر شمع باقی نمانده!
چهارشنبه 87 شهریور 20
, ساعت 11:14 صبح |[ پیام]
خدایا! همیشه از خودت کمک می خوام.
صبر بده تا بتونم دوری عزیزانم رو تحمل کنم.( حالا انگار منو زندان انداختند:دی!)
صبر بده تا بتونم دوری عزیزانم رو تحمل کنم.( حالا انگار منو زندان انداختند:دی!)
شنبه 87 مرداد 12
, ساعت 7:17 عصر |[ پیام]
به هر حال خواستند منو منصرف کنند به گمونم.
ولی متاسفانه یا خوشبختانه نتونستند و امروز دوباره همراه من اومدند.
ولی متاسفانه یا خوشبختانه نتونستند و امروز دوباره همراه من اومدند.
شنبه 87 مرداد 12
, ساعت 7:15 عصر |[ پیام]
میگه: خب که چی مثلا خاطرات نوشته میشه توی اینترنت؟ همون رو بردار توی دفترت بنویس و ....
از این حرفا...
(آخه همه که خاطره نویسی نمی کنند).
شنبه 87 مرداد 12
, ساعت 7:14 عصر |[ پیام]
آره خب!تصمیم گرفته شد که وبلاگ زده بشه ولی باز هم وقتی بحث کشیده شد، به این نتیجه رسید که وبلاگ نوشتن تا وقتی که با اطلاعات عمومی بالا و برای آموزش و فایده ای نوشته بشه، خوبه. در غیر این صورت دورش یک خط گل منگلی!
شنبه 87 مرداد 12
, ساعت 7:13 عصر |[ پیام]
خلاصه بعد از کلی توضیح و یک کلاغ چل کلاغ از خوبی های وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی همون جناب! تصمیم گرفتند که براشون وبلاگ بزنم و آموزش بدم.
شنبه 87 مرداد 12
, ساعت 7:11 عصر |[ پیام]