در آن لحظه دعا را بهتر از هر چیز برایش پسندیدم.
پنج شنبه 87 خرداد 30
, ساعت 11:41 عصر |[ پیام]
صدای سنگهای پرت شده به شیشه ی اتاقش، دشمنانش را هم آزار داد.
پنج شنبه 87 خرداد 30
, ساعت 11:35 عصر |[ پیام]
می دونستم چنین جوابهایی خواهم گرفت. در حالی که معلومه که نباید باشند. احتیاج به گذشت زمان بیخود هم نداره. در حالی که خداحافظی را هم کرده بود.
پنج شنبه 87 خرداد 30
, ساعت 11:34 عصر |[ پیام]
میگم فکرش رو بکن...دوتا امتحان تخصصی توی یک روز. ساعت هشت تا ده، فیزیک. ده و نیم تا دوازده اسمبلی....
میگه: نمی تونم!
میگه: نمی تونم!
پنج شنبه 87 خرداد 30
, ساعت 11:31 عصر |[ پیام]
خیلی وقته می خوام بگم یه دستی بکشی به سر و روی وبلاگ نامرتبش. شاید جذاب تر شد!
پنج شنبه 87 خرداد 30
, ساعت 11:28 عصر |[ پیام]
این که گاهی اوقات ببینی آنقدر حرف برای گفتن داری و گاهی وقتا میگی هیچی نداری که بگی بر میگرده به همون زمونه ی نا...
پنج شنبه 87 خرداد 30
, ساعت 11:26 عصر |[ پیام]
برای باغچه ی آبیاری نشده ی دلش کود شیمیایی را بهترین مرهم دانست!!!
پنج شنبه 87 خرداد 30
, ساعت 11:25 عصر |[ پیام]