سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خب براش یک گوشی بخرید دیگه. دلش واسه دوستای گلش مثل ِ...( من که نه:دی!) تنگ میشه.
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 9:14 صبح |[ پیام]
اون انس گرفتن رو کاملا درک می کنم. اصلا تابلو بود.
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 9:14 صبح |[ پیام]
دلم میخواد در یه پست از همه‏ی دوستام نام ببرم.از دوستانی که توی اردو باهاشون دیدار حضوری داشتم.کاش میشد.
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:46 صبح |[ پیام]
تازه کسی این موقع صبح به من تلفن نمی زنه.منم با خیال راحت اینک نگاری می کنم.
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:45 صبح |[ پیام]
بد جوری خسیس شدم.جاتون خالی...فقط دارم با کارت شبانه آپدیت می‏کنم.تازه ...از خواب هم نمی زنم.فقط از ساعت 7صبح تا 8و نیم ...همه اش همین قدر.خوب میشه اگه قبض تلفن بیاد پایین.
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:44 صبح |[ پیام]
ور پریده از من موبایل می‏خواد.میگه دلم واسه دوستام تنگ شده.دیگه فکر اینجاش رو نکرده بودم.بیچاره باباش...خرج اردو...بلیط برگشت...لباسهای عید...خرید پذیرایی...مخلفات لازم خانه...عیدی من و بچه هام...
خوب شد من بابا نشدم و گرنه...
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:42 صبح |[ پیام]
خودم که هیچ ...دخترم حسابی با شماها انس گرفته .مدام از من می پرسه :«مامان !پس وبلاگ من کو؟»
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:39 صبح |[ پیام]
دوستان گلم...دست همه تون درد نکنه.مادرانه واقعا به وجود شماها افتخار می کنه.خوش به حال مادرتون که شماها بچه‏اش  هستین.
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:38 صبح |[ پیام]
لازم نبود ابنقدر برای اردو مضطرب باشم.شکر خدا به خیر و خوبی و بی خطر گذشت برام.آخه اردو با دو تا بچه؟اونم بدون باباشون؟بابا بازم به خیر گذشت.
 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:36 صبح |[ پیام]

آخیش...بالاخره خدا کمکم کرد برم اردوی جنوب.خداجون! ممنون. < language=java>


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:34 صبح |[ پیام]
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >