آهسته آهسته سرم از خاک می روید
از خاک می روید سرم آهسته آهسته


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 11:18 عصر |[ پیام]

مامان گفت:
ببین عشق باهاش چکار کرده.

دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم...
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 11:16 عصر |[ پیام]

کار مژگان نیست حفظ گریهء بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 11:16 عصر |[ پیام]

کاش هر موقع شهریار را نشان می دهد هیچ کس نباشد...
کاش آدم خجالت نمی‌کشید...


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 11:15 عصر |[ پیام]

گفت:
خدا. بالیدن. راستی. جبران.
گفت:
حسادت؟کلاس؟


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 11:14 عصر |[ پیام]
امشب باید یه چیزی بنویسم؛ اون آقاهه گفت بیوگرافی؛ به قول بعضیا رزومه؛ و به قول بعضیای دیگه رزونامه!
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 9:59 عصر |[ پیام]
«من از بچه‏ها تا موقعی که هنوز بزرگ نشده‏اند و طرز رفتار بزرگ‏ترها و توانایی دروغ‏گویی و تقلب و پستی را یاد نگرفته‏اند، خوشم می‏آید.» رت باتلر
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 5:21 عصر |[ پیام]
وید هر وقت گشنه ش می‏شد نمی گفت گرسنه‏م؛ می گفت وید گرسنه است!
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 4:42 عصر |[ پیام]
هم‏چنان که زمان می‏گذرد...
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 3:46 عصر |[ پیام]
هر بار به محمد زنگ می‏زند، گریه می‏کند، درددل می‏کند، سفره‏ی دلش را باز می‏کند...
به من که زنگ می‏زند، یخ چهره‏ی من چنان بلایی سرش می‏آورد که نمی‏تواند دهان باز کند. دلم برای خودم و او می‏سوزد!
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 2:31 عصر |[ پیام]
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >