آخر شب بود که یکی گفت برید فلان هیئت فلان مداح داره میخونه. شاید اون بیاد...
راهش خیلی دور بود. ما هم با موتور بودیم. با جعفر. تو راه دلم خیلی گرفت. همینطور که پشت موتور نشسته بودم اشکم سرازیر شد. گفتم خانم جان مجلسه خودته، اگه این یکی نشد من دیگه نیستم...
نمیدونم چی شد یه دفعه رفتم تو فاز اون سالها...
اگر شبانه به اطعام سائلان میرفت...قسم به فاطمه شرم از نگاه سائل داشت
یه چیزی را توجه کردی تو؟ با اینکه قبول داری کار من درست بود و با اینکه قبول داری همش لطف خدا بود و با اینکه قبول داری اگه اونجوری نمیشد الآن اینجوری نمیشد، اما هر موقع صحبت از هفت هشت ده سال پیش میشه اولین حرفی که میزنی اینه که چرا؟! چرا؟! چرا؟!
اما تو خدایی، منم بنده. من بندگی بلد نیستم درست، تو که خوب خدایی بلدی...
پ.ن: بندگی کن. چاپلوسی به جا. اما بندگی کن. بنده باش.
خدا به داوود نبی گفت: مرا در روزهای شادی یاد کن تا تو را در روزهای سختی یاد کنم.
انصافا کی تو روزهای شادی و آسایش یاد خدا بودیم که هر موقع تقی به توقی میخوره اینجور میدویم در خونه خدا؟ یه ذره انصاف هم خوب چیزیه...
کی فکرشو میکرد اینطوری بشه؟ اصلا هر موقع به یاد اون همه سختی و شکیبایی میافتم ناخودآگاه اشکم سرازیر میشه...
چقدر شکر کردم و چقدر نا شکری... چقدر صبر کردم و چقدر نا شکیبایی...
پ.ن: نگو گریه نکن. حقّمه. بزار گریه کنم تا بمیرم...
تازه نوع گریههامم فرق میکنه. میتونی تشخیص بدی هر بار از چه نوعشه؟
لئن شکرتم لازیدنکم
شکرت. کاش میشد شکر کرد. چه نعمتی بالاتر از این؟
باز چشمام داره خیس میشهها. اونوقت دیگه جلودارش نیستما...
هزار بار خواستم بشینم یه برنامه درست و حسابی بریزم، نشد.