یادش به خیر حاج آقا ضابط. اونم خیلی فاطمه زهرایی بود.
خدا رحمتش کنه شب عزیز...
یا این یکی:
آتش آهش شرر بر عالم لاهوت میزد
هر قدم میرفت سر بر چوبهء تابوت میزد...
تصورشو بکن. 5 نفرند که دارن تابوت را میبرن...
پ.ن: ده سال پیش. همین شعرها بودها...
وارد خانه شدم قلبم گریست
در میان خانه این تابوت کیست؟
گر بماند آرزوها میپرند
با همین تابوت علی را میبرند...
پ.ن: به خدا دست خودم نیست. یکی یکی خودش میاد تو ذهنم...
اون سال چنان مجلسی شد که از اون سال به بعد حسینیه مجلس اونطوری به خودش ندیده...
همش لطف خود خانم بود. و من مثل همیشه شرمنده الطاف خفیّه ائمه...
میدونی؟ ! تو این همه سال یه چیزی که تو همه دعا کمیل شبهای جمعهء حاج آقا و دهههای محرم و ایّام فاطمیه و هیئتها و مشهد رفتنهام و... خودنمایی میکنه ...
رفتیم هیئت. خیلی عالی بود. یه سینه زنی مشتی. دیگه مثل اون شب سینه زنی بهم نچسبیده...
آخر سر رفتیم جلو. یه مداح چاق خوش تیپ بود. بعید میدونستم که بیاد.
گفتم...
نگفت حالا بعدا تماس بگیرید ببینم چی میشه.نگفت باید تقویمم را نگاه کنم ببینم وقت دارم یا نه. نگفت ماشین میاد دنبالم یا نه. نگفت مجلستون چه طوریه، لخت میشید یا نه! نگفت چقدر پول باید بدید. تا گفتم گفت به روی چشم...
پس از شهادت زهرا علی تمامی عمر... همیشه در دل خود آرزوی قاتل داشت