سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نمی تونی بفهمی وقتی یه افغانی دیدم که با خانومش توی خیابون داشتن راه می رفتن و توی نگاهشون عدم اعتماد به نفس نبود، چقدر خوشحال شدم؛ و چقدر احساس آرامش کردم.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:8 صبح |[ پیام]
خدا می‌دونه حتا یه بار افغانی رو به معنای فحش استفاده نکرده‌م. یکی از بزرگ‌ترین چیزایی که آزارم داده توی عمرم، نگاه‌های خالی از اعتماد به نفس اون بچه‌ افغانیای همسایه‌مون بود. بیچاره کننده بود.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:6 صبح |[ پیام]
باور کن همیشه دوست داشتم بهشون نزدیک بشم؛ اما نمی شد. باور می کنی وقتی حسین توی اون تئاتر دبیرستان نقش صادق رو بازی کرد چقدر ناراحت شدم. البته زیاد ناراحت نشدما؛‌ ولی واقعا دوست نداشتم.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:4 صبح |[ پیام]
یاد همه‌ی اون افغانیایی که همه ازشون بدشون میومد و من ازشون خوشم میومد به خیر. یاد همسایه‌های افغانیمون به خیر. واقعا یادش به خیر. 
 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:2 صبح |[ پیام]
الان از همه‌ی اون چیزایی که اون وقتا ازت شنیده بودم خوشم میاد. پس معلوم میشه تو عوض شدی نه من!‌ بوسیدمت و گذاشتمت کنار. پشیمون نیستم. باور کن.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:58 صبح |[ پیام]
یاد اون مداحی حاج محمود افتادم. می گفت نگو دستم رو بگیر. می گفت بگو دستم رو رها نکن. ببین حاج محمود! اون وقتا دوستت داشتم. دقیقا ده سال پیش. ولی الان دوستت ندارم. نه که فکر کنی من عوض شده م.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:57 صبح |[ پیام]
دلم باز به فکر سهم افتاده. خیلی وقته بهش نگفته م بی خیال بشه. ولی دیگه بی خیال شد.
 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:52 صبح |[ پیام]
تقصیر هیشکی نیست. باور کن از ته دل میگم. باور کن. باور کن حتا یه ذره هم از کسی شاکی نیستم. حتی یه ذره. باشه. تو فکر کن دارم چرند میگم. اه

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:51 صبح |[ پیام]
نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواد زنگ که می‌زنم، یه خبری هم از مامان سعید بگیرم. بپرسم هنوز هم اونجوریه؟ هنوز هم... . نه! کاش این‌جوری نباشه. کاش یادش رفته باشه. کاش تونسته باشه بعد از این همه وقت همه چی رو فراموش کنه. 10 ساله آخه.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:49 صبح |[ پیام]
پاچه گپو

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:47 صبح |[ پیام]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >