چقدر دوست داشتم منم الان میون دسته های عزاداری بودم. ولی نمی دونم چرا الان اینجا نشستم و دارم...
اصلا اگه این جا هم نشینم شرایط طوریه که نمی تونم برم. بازم خوبه این جا هست.
 جمعه 86 دی 28 , ساعت 11:27 صبح |[ پیام]

همه برای عزاداریش رفتند ولی نمی دونم این جوری هم درسته یا نه...
داداشم دیشب می گفت: یکی اومد کنارش؛ نزدیک شام دادن بود و یه کم سینه زد و....


 جمعه 86 دی 28 , ساعت 11:25 صبح |[ پیام]

با دل مومنان چه کرده است حسین، که پیر و جوان، مومن و جوانهای.... برایش عزادار شده اند....با همه ی سختی ها


 جمعه 86 دی 28 , ساعت 11:21 صبح |[ پیام]
الان یک دسته داره از جلوی خونمون رد میشه....
ای خدا؛ چقدر با عشق و با احساس در این هوای سرد، زنجیر می زنند.
 جمعه 86 دی 28 , ساعت 11:19 صبح |[ پیام]
وای، اینجا چه خبره. یه لحظه اومدم، فکر کردم اشتباه وارده یک وبلاگه خارجکی شدم.
 جمعه 86 دی 28 , ساعت 11:5 صبح |[ پیام]
خب دیگر شعر نمی نویسیم. دیدیم وبلاگ خوابیده گفتیم بیدارش کنیم. حرفهای دلمان هم زیاد نبود، گفتیم چه چیزی بهتر از شعر.
قبلش هم بیان نمودیم که اصولا ما از خودمان شعر نمی گوییم بلکه از شعرا می بهریم.
 پنج شنبه 86 دی 27 , ساعت 10:12 صبح |[ پیام]
رفتم به کنار رود، رودم به هزار قصه، می برد زدست
چون قصه ی درد خویش با او گفتم
لرزید و رمید و رفت و نالید و شکست!!!
 پنج شنبه 86 دی 27 , ساعت 2:15 صبح |[ پیام]
یه شعر هم این آخریه بنویسیم و ....لالا....
 پنج شنبه 86 دی 27 , ساعت 2:12 صبح |[ پیام]
آخ جون.....خوب شد...خوب خوب. مشکلم حل شد.
همچین بگی نگی، فک کنم وقته خوابم فرا رسیده باشه.
حالا میدون رو می دیم به بقیه تا اونا هم باینکن(چی شد؟ همون اینک بنویسن بود فک کنم:دی!!)
 پنج شنبه 86 دی 27 , ساعت 2:6 صبح |[ پیام]
لذت می بریم...خودمان اینک را روی یک دست می چرخانیم...تبریک به اینکی ها...( تبریک به خودم فک کنم. ها؟)
تازه...آمار دیروز 83 تا؛ ولی تا الان 25 تا. بدک نیست
 پنج شنبه 86 دی 27 , ساعت 2:4 صبح |[ پیام]
<   <<   76   77   78   79   80   >>   >