سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< language=java>
چرا وقتی ناراحتی، فقط اخم می کنی؟آخه مومن! من از کجا بفهمم تو چه مرگت شده عزیزم؟
 دوشنبه 86 اسفند 20 , ساعت 3:44 صبح |[ پیام]
نیمه شبها خیلی خوب میشه مچ وبلاگ نویسای خوابالوو رو گرفت که دارند به زور به روز می کنند.اگه گفتین چه جوری؟
 دوشنبه 86 اسفند 20 , ساعت 3:30 صبح |[ پیام]
< language=java>
از صبح ساعت 7 که برای اماده کردن دخترم بیدار شده ام ؛ هنوز فرصت نکرده ام بخوابم.من چی ویتامینی از بدنم کم شده که بی خیال خواب شده ام؟
 دوشنبه 86 اسفند 20 , ساعت 3:29 صبح |[ پیام]
آماده می‏شوم برای برنامه ریزی حسابی ...
 جمعه 86 اسفند 17 , ساعت 1:41 صبح |[ پیام]
< language=java>
آخیش...تمام شد.همه‏ی کارهایم تمام شد.الان هم یک چایی داغ ، در خانه‏ای پر از سکوت...واقعا خستگی آدم در می‏ره...مگه نه؟؟
 جمعه 86 اسفند 17 , ساعت 1:39 صبح |[ پیام]
دارم خاطرات شهدا رو از نت می‏کشم بیرون.دلم می‏خواد بچه‏هام با واژه شهید غریب نباشن؛ که وقتی میارمشون منطقه جنگی،احساس گنگی پیدا نکنند.خدا کنه بتونم موفق بشم.آخه گفتنش همچین آسون هم نیست.شهید در هیچ چارچوبی نمی گنجه که؟؟
 یکشنبه 86 اسفند 12 , ساعت 11:11 عصر |[ پیام]
مگه پدر بودن با بچه داری مغایرت داره؟ای بابا! یه کم هم ماها رو درک کن.باور کن تجربه ات زیاد میشه ها...برای روز مبادا به کارات خواهد آمد.از ما گفتن بود و از تو نشفتن...یادت باشه ها...
 یکشنبه 86 اسفند 12 , ساعت 9:22 عصر |[ پیام]
ظاهرا باید هر دوتایشان را بیاورم.پدرم در میاد تا این دو تا رو با هماهنگ کنم و بیارمشون.حس می‏کنم تا نیستیم ؛ این بابا حسابی در سکوت و خلوت خانه ،احساس آرامش  بکند.ما که بخیل نیستیم.اما خداییش زوره.کاش یه خرده بچه‏داری می‏کردی...چیزی ازت کم می‏شد؟؟
 یکشنبه 86 اسفند 12 , ساعت 9:21 عصر |[ پیام]
سه نفری شدیم.چه جوری حلش کنیم؟این‏همه راه با این همه مسوولیت.می‏بینی !!!باز مادرها می‏بازند.حداقل در مورد آزادیشان می‏بازند.باز نگین فمنیستی شده ام...خوشم نمی‏آید...
 یکشنبه 86 اسفند 12 , ساعت 9:13 عصر |[ پیام]
ماشالله ...دست اندر کارهای اردو چه فعال و چه با نشاط کاراها رو ردیف می‏کنند.آی بچه‏ها...خدا قوت به همه‏تان...
 شنبه 86 اسفند 11 , ساعت 7:47 عصر |[ پیام]
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >