حام یه چیزی گفت که یاد نوجوونیام افتادم؛ اون وقتایی که من و زینب بیشتر وقتا مثل هم فکر می کردیم؛ اون حرفایی می زد که من داشتم توی ذهنم می ساختمشون و بر عکس. یادش به خیر. یاد همه عشق و صمیمیتی که ... . هیچی اصلا.
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 11:9 عصر |[ پیام]
اوه اوه.
اینک یک عدد تابل کوچولوی ناز نازی کف دستمان مشاهده شد.
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 9:9 عصر |[ پیام]
کوفتمه!!! نچ نچ .... تحریف مسلم.... نعع تعمیم مسلم....
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 8:4 عصر |[ پیام]
کاش چشمامون رو درست باز کنیم و کسانی رو که دوستمون دارن و دوستمون دارن و دوستمون دارن رو تشخیص میدادیم. یعنی به یه کلام، دوستان واقعی رو میدیدیم.
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 8:0 عصر |[ پیام]
یاد چشمات افتادم؛ همونایی که اون روز داشتن بیرون رو نگاه می کردن که ... . که من اشک های اون دور و ورا رو نبینم...
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 7:47 عصر |[ پیام]
کاش میدانستی وقتی میخندی چهقدر خوشگـ... دوستداشتنی میشوی.
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 6:49 عصر |[ پیام]