بهش گفتم: آخ جون. امتحانامون خورد به تعطیلی. خلاصه در رفتیم. میگه: بالاخره که چی باید که بدی. میگم: آره؛ ولی نه الان که توی این هوای به این قشنگی دوست دارم بشینم کناره مادر بزرگم که از گذشته ها میگه .خلاصه کناره بخاری و چایی و لبوی داغ...واییییی چه شود.
شنبه 86 دی 22
, ساعت 1:47 عصر |[ پیام]