بلورهای برف، اون رو یاد اولین شبی انداخت که از خونه خارج شد.تلنگری و فلاش بکی...روز اولی که به لبخندش، خندید، شب اولی که به اون پناهنده شد، شب اولی که بی پناه رهاش کرد.و بعد دیگه ...جسد بی جانش رو با بلور یخزده اشک بر صورتش، نگهبان پارک فردا صبح پیدا کرد.
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 1:8 صبح |[ پیام]