یادش به خیر. راهنمایی بودم. عصر بعد از مدرسه با یکی از دوستام رفته بودیم تعزیه. جز خونه و مدرسه جایی نداشتم؛ اما وقتی برگشتم خونه، با یک عدد جارو که با برگ نخل درست شده بود تنبیه شدم. هنوز هم نمی دونم به چه گناهی! البته اتهامم این بود که دیر اومده م خونه.
شنبه 86 دی 22
, ساعت 8:0 عصر |[ پیام]
خدایا! ممنون که به خیلی از آرزوهای کودکی م دست کم توی همین سن و سال رسوندی من رو. اه. دارم چرند می گم. خدا! میشه آدم بشم؟
شنبه 86 دی 22
, ساعت 7:56 عصر |[ پیام]
یه نفر رو از دست خودم رنجونده م. هر وقت اثری ازش می بینم دلم می گیره؛ تیر می کشه قلبم. کاش یه چند وقت تحریمم می کرد؛ نمی دونم.
شنبه 86 دی 22
, ساعت 7:53 عصر |[ پیام]
دست کم در این مورد هزار برابر یه پیر 80 ساله تجربه دارم...
شنبه 86 دی 22
, ساعت 7:51 عصر |[ پیام]
وقتی موهات رو می کشی، لازم نیست اونا رو بکَنی. می تونی از تجربه ی طولانی من استفاده کنی.
شنبه 86 دی 22
, ساعت 7:50 عصر |[ پیام]
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه می خوام و نه می بینم...
چیزی نه می خوام و نه می بینم...
شنبه 86 دی 22
, ساعت 7:24 عصر |[ پیام]
پاهایم یخ کرده اند اما دستانم که بالا می برم، از گرما اذیت می شوند!
شنبه 86 دی 22
, ساعت 7:20 عصر |[ پیام]