سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن روز خاطراتش را گفت...ولی هیچ کس نفهمید او چه می گوید...
 چهارشنبه 87 شهریور 27 , ساعت 6:2 عصر |[ پیام]
دست به سنگ های روی دلش گذاشت.
چندیست واقعا احتیاج به عمل و بیرون آوردن آن سنگها دارد...
 چهارشنبه 87 شهریور 27 , ساعت 6:1 عصر |[ پیام]
دیگر آن روزهای پر هجوم بر نمی گردد...
 چهارشنبه 87 شهریور 27 , ساعت 5:58 عصر |[ پیام]
تنها خاک می فهمد حجم تنهایی مردگان را...
 چهارشنبه 87 شهریور 20 , ساعت 11:18 صبح |[ پیام]

وقتی پروانه ها رنگ عوض می کنند باید دانست چیزی از عمر شمع باقی نمانده!


 چهارشنبه 87 شهریور 20 , ساعت 11:14 صبح |[ پیام]
خدایا! همیشه از خودت کمک می خوام.
صبر بده تا بتونم دوری عزیزانم رو تحمل کنم.( حالا انگار منو زندان انداختند:دی!)
 شنبه 87 مرداد 12 , ساعت 7:17 عصر |[ پیام]
به هر حال خواستند منو منصرف کنند به گمونم.
ولی متاسفانه یا خوشبختانه نتونستند و امروز دوباره همراه من اومدند.
 شنبه 87 مرداد 12 , ساعت 7:15 عصر |[ پیام]

میگه: خب که چی مثلا خاطرات نوشته میشه توی اینترنت؟ همون رو بردار توی دفترت بنویس و ....
از این حرفا...
(آخه همه که خاطره نویسی نمی کنند).


 شنبه 87 مرداد 12 , ساعت 7:14 عصر |[ پیام]

آره خب!تصمیم گرفته شد که وبلاگ زده بشه ولی باز هم وقتی بحث کشیده شد، به این نتیجه رسید که وبلاگ نوشتن تا وقتی که با اطلاعات عمومی بالا و برای آموزش و فایده ای نوشته بشه، خوبه. در غیر این صورت دورش یک خط گل منگلی!


 شنبه 87 مرداد 12 , ساعت 7:13 عصر |[ پیام]
خلاصه بعد از کلی توضیح و یک کلاغ چل کلاغ از خوبی های وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی همون جناب! تصمیم گرفتند که براشون وبلاگ بزنم و آموزش بدم.
 شنبه 87 مرداد 12 , ساعت 7:11 عصر |[ پیام]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >