سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اصلا می‌دونی؟ وقتی زنگ می‌زنی و یه کاری داری احساس می‌کنم شرم می‌کنی کارت رو اول بگی. باور کن همین که به من زنگ می‌زنی و به من کار می‌سپری، شادم می‌کنه. باور کن. 
 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 1:14 عصر |[ پیام]

یعنی واقعا نمی‌دونی که من همین که صداش رو بشنوم برام بسه؟ نمی‌دونی همین که زنگ بزنی و بگی الان کنارم نشسته؛ یا اصلا خوابیده، من کلی لذت می‌برم؟  


 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 1:10 عصر |[ پیام]
زینب جان! وقتی زنگ می‌زنی و گوشی رو می‌دی دست بچه‌ت که باهام حرف بزنه، وقتی می‌بینی بچه‌ت به جای این‌که باهام حرف بزنه جیغ می‌کشه، شرمنده میشی؟ ناراحت میشی؟ یعنی تو نمی‌دونی که این چیزا شرمندگی نداره؟
 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 1:9 عصر |[ پیام]
وبلاگ خوچگلیه!

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:9 صبح |[ پیام]
نمی تونی بفهمی وقتی یه افغانی دیدم که با خانومش توی خیابون داشتن راه می رفتن و توی نگاهشون عدم اعتماد به نفس نبود، چقدر خوشحال شدم؛ و چقدر احساس آرامش کردم.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:8 صبح |[ پیام]
خدا می‌دونه حتا یه بار افغانی رو به معنای فحش استفاده نکرده‌م. یکی از بزرگ‌ترین چیزایی که آزارم داده توی عمرم، نگاه‌های خالی از اعتماد به نفس اون بچه‌ افغانیای همسایه‌مون بود. بیچاره کننده بود.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:6 صبح |[ پیام]
باور کن همیشه دوست داشتم بهشون نزدیک بشم؛ اما نمی شد. باور می کنی وقتی حسین توی اون تئاتر دبیرستان نقش صادق رو بازی کرد چقدر ناراحت شدم. البته زیاد ناراحت نشدما؛‌ ولی واقعا دوست نداشتم.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:4 صبح |[ پیام]
یاد همه‌ی اون افغانیایی که همه ازشون بدشون میومد و من ازشون خوشم میومد به خیر. یاد همسایه‌های افغانیمون به خیر. واقعا یادش به خیر. 
 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 5:2 صبح |[ پیام]
الان از همه‌ی اون چیزایی که اون وقتا ازت شنیده بودم خوشم میاد. پس معلوم میشه تو عوض شدی نه من!‌ بوسیدمت و گذاشتمت کنار. پشیمون نیستم. باور کن.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:58 صبح |[ پیام]
یاد اون مداحی حاج محمود افتادم. می گفت نگو دستم رو بگیر. می گفت بگو دستم رو رها نکن. ببین حاج محمود! اون وقتا دوستت داشتم. دقیقا ده سال پیش. ولی الان دوستت ندارم. نه که فکر کنی من عوض شده م.

 دوشنبه 87 خرداد 27 , ساعت 4:57 صبح |[ پیام]
<      1   2   3   4   5   >>   >