سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادمه چند سال پیش، سرِ کلاس مبانی کامپیوتر بودیم؛ کلاسی خیلی آرووم با معلمی کاملا جدی! بحث برای ویندوز و این حرفا بود. یکی از شیطونای کلاس گفت: خانم ما یه چیزی بگیم؟- بله بفرمایید.
....ادامه دارد....
 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 10:52 صبح |[ پیام]
همین مونده اون آهنگِ« خداحافظ همین حالا»،(اسم دیگه اش رو بلد نیستم!) را هم بزاریم تو اینک.
چه شود؟!
 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 10:50 صبح |[ پیام]

حالا نه این که بیاییم این جا و جک تعریف کنیم یا فقط از خنده ها و شادیهامون بگیم یا فقط...(یه چیزی توی همین مایه ها دیگه) نه. منظورم این نیست ولی در کل نوشته ها خیلی احساس خوبی به آدم دست نمیده. می تونیم بهتر از این هم اینک رو از این حالت در بیاریم.
اولین نفری که مورد انتفاد قرار میدم خودم هستم!بله.


 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 10:47 صبح |[ پیام]
دخترک تو را چیده بود و شاد،
در میان مرغزار می‏دوید،
و بوی عطر تو  تمام دشت را گرفته بود،
گل من!
تو هیچ گاه مال من نبوده‏ای...
 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 10:45 صبح |[ پیام]

میگه اینجا اینکه دیگه! هر چی که توی ذهن داریم باید بنویسیم و درد و دلی هم بود بکنیم.
خب این طور که پیداست می خواد فقط غمگولانه باشه:(


 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 10:45 صبح |[ پیام]
نمی دونم چرا چند وقتیه، وقتی وارد اینک میشم انگار وارد غم خونه شدم!
درسته که توی قالب، رنگی جز مشکی و سفید دیده نمیشه ولی نوشته ها که نباید روز به روز غمگین تر بشن.
یک انتقاد بود.همین.
 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 10:44 صبح |[ پیام]
اصل عملی مقدس انگار نه انگار
 پنج شنبه 86 بهمن 25 , ساعت 11:39 عصر |[ پیام]
آقای مرحوم شاعر حرف خوبی زده.
می‏گه: ان لم تکن ذئباً یاکلونک الذئابوا.
زین پس گور بابای هرچه اعتماد را هم کرده اند.
 پنج شنبه 86 بهمن 25 , ساعت 9:14 عصر |[ پیام]
من هیچ کار بدی نکرده‌ام. من با منطق خودم زندگی می‌کنم. می‌کنم که نه! سعی می‌کنم از این به بعد با منطق خودم رفتار کنم؛ تا دوباره بعد از مدتی مث سگ پشیمون نشم. بله! مث سگ.

 پنج شنبه 86 بهمن 25 , ساعت 9:13 عصر |[ پیام]
وقتی رفتی نبض لحظه بی صدا شد

 پنج شنبه 86 بهمن 25 , ساعت 7:38 عصر |[ پیام]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >