سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تا دم در خیمه رسیده بود... چند قدم مانده بود؛ هوا ابری شد. یادش آمد که صابون‏ها را پهن کرده بود توی آفتاب تا خشک شود. نگران شد که باران، آن‏ها را خراب نکند. به‏اش گفتند برو... داخل خیمه نیا: «این یک مرد صابونی‏ست!»
 جمعه 86 آذر 30 , ساعت 4:23 عصر |[ پیام]